حسن رخی کان تراست ماه ندارد
گو بر رخش طره سیاه ندارد
این چه گیاه خط است وین چه گل روی
خلد چو این گل چو آن گیاه ندارد
درکه نهان کرده ای بحقهٔ یاقوت
جوهرئی را نبوده شاه ندارد
دل که بیغما ربودی از کف او جان
غیر دو چشم خودت گواه ندارد
بوالعجبیهای عشق بین که مسخر
کرده جهان آن شه و سپاه ندارد
صبر و خرد دین و دل قرار و توانم
برده به حدیکه سینه آه ندارد
ای صنم اسرار را مران ز در خویش
زانکه بغیر از درت پناه ندارد